با سمه تعالي

 

تمجيد مفسر کبير قرآن ،حضرت علامه ،آيت الله جوادي آملي حفظه الله از رزمندگان جهرمي

 

    ايشان مي فرمايند: من يک وقتي به اتفاق مرحوم آيت الله فاضل ( رض) و بعضي از همراهان رفتيم جبهه . آنجا برادران جهرم سميناري داشتند در 27 رجب به نام همايش و سمينار تهذيب . آنجا من سخنراني داشتم. از ما هم دعوت کردند به همراه آن مرحوم ،يک يا دو شبي را در ميان آن نيروهاي جهرم بوديم. من همان هوا و حالي را که در شب مشعر داشتم درآنجا برايم پيدا شد .روي همان شن ها خوابيديم. آنطوري که در مشعر بود. نيم ساعت قبل از اذان صبح پيرمردي آمد و جوانها را بيدار کرد براي نماز شب.نماز شب شان را خواندند ، نماز نافله صبح شان را خواندند ،نماز صبح شان را به جماعت خواندند ،زيارت عاشورايشان را خواندند ،بعد خوابيدند. همان حال و هوايي که يک حاجي در مشعر دارد ما همان شب برايمان پيدا شد. اين يقينا به ثمر مي رسد. اين حال و هوا اينچنين بود .

 

«برگرفته از روزنامه کيهان ، سه شنبه 29 ارديبهشت 1388»

بسم رب الشهداء

 

روی مقوا نوشتند:«ملاقات مطلقا ممنوع»!

    آنچه مطالعه می کنید بخشی از خاطرات اولین جانباز شیمیایی،محمدصادق روشنی است،که در کتاب«زود پرستو شو بیا»منتشر شده،در این کتاب چهارده خاطره از چهارده جانباز شیمیائی است، که در حسرت وصال یار لحظه می شمارند.

    رفتیم اهواز از پادگان کوت عبدالله. یک ماه آموزش فشرده ی تکمیلی کالک،نقشه خوانی،تخریب و انفجار را دیدیم و برگشتیم.یک بار حاج قاسم دستور داد تا همراه یکی از بچه های رفسنجان برای شناسایی بروم.نماز مغرب و عشا را که خواندیم،فرمانده گفت:«حتما باید چراغ خاموش بروید.»

    هوا تاریک بود و از مهتاب خبری نبود.به خدا توکل کردیم و راه افتادیم.می دانستم قرار است کجا برویم،ولی موتور سواری توی تاریکی،آن هم با چراغ خاموش کار ساده ای نبود.از طرفی چون رفت و آمد در جاده زیاد بود،خاک،حسابی پودر شده بود.سرپیچ ها چند بار زمین خوریم.ذهنم رفت سراغ مضمون آیه ای از قرآن،آنجا که خداوند به پیامبر(ص)می فرماید:«این تو نیستی که کارها را انجام میدهی،بلکه من هستم.»رو کردم به آسمان و گفتم:«خدا جان!نوکرتم!کمی هم مراعت حال ما را بکن،خودت هوای ما را داشته باش.»

    رفتیم تا به محوری که بچه ها بودند رسیدیم.شناسایی را امجان دادیم،فرمانده ی محور را پیدا کردیم و سفارش و نامه را تحویل دادیم.ساعت دو و نیم شب بود که به مقر برگشتیم.از بس سر و صورتمان خاکی شده بود،کسی ما را نمی شناخت.

    لباسها را عوض کردیم،سر وصورتمان را آبی زدیم و خوابیدیم.عملیات هنوز آغاز نشده بود و ما وظیفه داشتیم که در مدت کوتاه،منطقه عملیاتی را شناسایی کنیم.کار تمام شد،در مقر ماندگار شدیم.قرارگاه تاکتیکی لشکر41 ثارالله(ص)در منطقه جنوب،دقیقا پشت طلالیه بود.صبح هفتم اسفند1362،حاج قاسم با علی رضا رزم حسینی به چادر ما آمدند.تعارف شان کردیم،نشستند.حاج قاسم خیلی متواضع بود و هیچ فرقی با یک بسیجی ساده نداشت.برای شان چای ریختیم و جزئیات نقشه را تشریح کردیم.سپس علی رضا رزم حسینی با حاج قاسم در گ.ش ای نشستند و حدود نیم ساعت محرمتنه روی نقشه ها بحث کردند.ما هم سعس نکردیم که چیزی از گفته هایشان را بشنویم.وقتی صحبت هایشان تمام شد،حاج قاسم؛من و حسن مرادی را که از بچه های بندر عباس بود،برای تهیه ی یک کالک به اندازه ی کف دست خواست.سریع کالک را آماده کردیم.حاجی کالک را گرفت و خداحافظی کرد.چند ثانیه نگذشته بود و حاج قاسم بیست متر دور نشده بود که صدای هواپیمایی مارا به خود آورد.با همان سرعتی که همواپیما به ما نزدیک می شد،حاج قاسم هم با همان سرعنت از ما دور می شد.کنار خاکریز دراز کشیدم.هواپیمای عراقی درست روی سرمان پایین و پایین تر آمد،آن قدر که فاصله اش سی،چهل متر بیشتر نبود.همه به زمین چسبیدیم و منتظر انفجار شدیم.غافل گیر شده بودیم و اسلحه ای هم نداشتیم.پدافند هوایی هیچ گلوله ای شلیک نمی کرد.اول گمان کردیم که تیر انداز پرافند هول کرده است،ولی بعد متوجه شدیم که توپ گیر داشته و قرار بوده تدارکات بیاید و تعمیرش کند.هواپیما توی آسمان معلق بود و من زیرش را کاملا می دیدم.ذکر«یازهرا»،«یا علی»،«یا مهدی ادرکنی»و«یا حسین»از زبانم جدا نمی شد.بچه ها حال خاصی داشتند و همه مشغمل ذکر گفتن بودند.هیچ کاری از دستمان ساخته نبود و هر لحظه  منتظر انفجار بودیم.یک دفعه زیر هواپیما باز شد و دو کپسول بزرگ کپسول های اکسیژن که یک و نیم متر ارتفاع داشتند،از ته آن جدا شدند.حدود ده متر که پایین آمدند،بین ما و هواپیما منفجر شدند.ناگهان دود خاصی منطقه را فرا گرفت.در تعجب بودم که این ها چی هستند؟بمب که نبودند،خوشه ای و راکت هم نبودند.تا آن موقع هنوز شیمیائی نزده بودند و ما هم ندیده بودیم.اورکتی را که روی دوشم بود،روی سرم کشیدم.ناگهان حالت خفگی بهم دست داد. ریه هایم داشتند از فشار می ترکیدند.قبل توی آموزش یک چیز هایی درباره ی این عمل ناشناخته شنیده بودم؛به خاطر همین فریاد زدم:«بچه ها!شیمیایی زدن.»

    اما آن موقع نه از ماسک خبری بود نه از آمپول،ما هم بی ترجبه بودیم.حدود پانزده نفری میشدیم؛همه از بچه های کادر لشکر و اطلاعات-شناسایی.

    گاز شیمیایی توی فضا بخش شد.اول نفس هایمان گرفت کم کم بچه ها هم بی حس شدند.تنگی نفس،سرفه و سرگیجه امان مان را بریده بود.با همان حال دویدم توی چادر،و حوله،چفیه و هر چه را که در دستم بود،برداشتم،خیس شان کردم و دادم دست بچه ها.گفتم:«روی صورت و دهان و بینی تان را ببندید.»

    خودم هم همین کار را کردم.ناگهان تشنگی شدیدی به سراغ مان آمد؛مثل تشنگی بعد از یک ماه روزه داری.هیچ وسلیه ای هم نبود که بخواهیم خودمان را به جایی برسانیم.چند ساعت بعد،حال مان وخیم شد و دیگر توان راه رفتن نداشتیم.شهید مرادی،مسئول اطلاعات لشکر هم وضعی بعتر از ما نداشت.اوضاع عجیبی بود؛هر یک از بچه ها در گوشه ای افتاده بودند و ذکر می گفتند،با دعا و زیارت عاشورا می خواندند.منطقه کاملا آلوده شده بود و هیچ کدام از اطلاعات درستی از درمان این مهمان شوم و تازه وارد نداشتیم.کم کم بدن هایمان تاول زد.نیم ساعت بعد،شهید مرادی با یک ماشین آمد.کی رفته بود و کی ماشین را آورده بود،هیچ نفهمیدیم.سوار شدیم و به بهداری لشکر رفتیم.وقتی بچه های بهداری ما را دیدند،مات و حیران شدند.پانرده نفر باآن سر و وضع به هم ریخته و صورت های سرخ و تاول زده بهت زده شان کرده بود.همه دورمان جمع شدند.مسئول بهداری گفت:«چیز خاصی خورده اید؟»

شهید مرادی گفت:«آره!رفته بودیم هوا خوری.»

    توی آن شرایط هم میخندید.نمی دانستند با ما چه بکنند،هیچ درمان خاصی بلد نبودند.هر چه فکر کردند،عقل شان به جایی نرسید.چون اطلاعی از درمان شیمیائی نداشتند،نمی دانستند از چه دارویی باید استفاده کنند.

گفتند:«بروید به سر و صورتتان آب بزنید.»

    رفتیم سر و صورتمان را آب زدیم،ولی هیچ تاثیری نداشت.توی همان وضع آشفته،غلامعلی نوروزپور که تازه از زاهدان اعزام شده بود،وارد بهداری شد.از دوستان صمیمی ام بود.سرما خورده بود و آمده بود بهداری تا داروی سرماخوردگی بگیرد.رسید به من و با هم روبوسی کردیم و دست دادیم.صورتم هنوز قدری خیس بود.گفت:«چه خبر است؟چرا همه تان با هم این طور مریض شده اید؟«داستان را برایش گفتم.نیم ساعت که گذشت،این بنده ی خدا هم حالش بد شد و شروع کرد به لرزیدن.چند دقیقه بعد صورتش سرخ شده و سرفه ها شروع شدند.مسئول بهداری ترسیده بود.همه مانده بودیم چه کنیم.چون سرماخوردگی شدید داشت،قدرت دفاعی بدنش خیلی پایین آمده بود و زود آلوده شد.به این ترتیب یک نفر دیگر هم به جمع مان اضافه شد.

    تا نزدیک ظهر در بهداری بودیم.خیلی از بچه ها می آمدند تا مجروحان جدید را ببینند.مسئول بهداری که حسابی وحشت کرده بود،نمی گذاشت بچه ها پا به بهداری بگذارند؛به خاطر همین روی یک مقوا نوشت:«ملاقات مطلقا ممنوع!»

    ما را به بهداری قرارگاه خاتم منتقل کردند.توی قرارگاه،تمام لباس هایمان را در آوردند،آتش زدند و یک یونیفرم بیمارستان بهمان دادند.بعد کاملا قرنطینه شدیم و یک اتوبوس بدون صندلی آماده کردند که کفش را موکت کرده بودند و یک سری ابر،مثل تخت در آن گذاشته بودند.ما روی ابر ها دراز کشیدیم و به نقاهتگاه اهواز رفتیم.در نقاهتگاه اهواز به صف ایسادیم تا یک پزشک ما را ببیند.آن هم چه پزشکی؛پزشک عمومی اطفال!بچه ها سرفه می کردند،میخندیدند و ولو می شدند روی زمین.تن مان پر از تاول شده بود.یک مرتبه احساس نا بینایی بهم دست داد.تا برسم به پزشک،افتادم و دیگر هیچ چیزی ندیدم.

    48ساعت در نقاهتگاه نگه مان داشتند.نقاهتگاه وضع خیلی بدی داشت.اصلا اگر همان چادر قرارگاه می ماندیم.خیلی راحت تر بودیم.هیچ دارویی هم بهمان ندادند.آمدم روی تخت جا به جا شوم که یک مرتبه صدای آخ کسی بلند شد.گفتم:«چی شد برادر تو کجایی؟»

    با ناله گفت:«همین زیر پای شما.»و خندید.خیلی ناراحت شدم.عذر خواهی کردم و گفتم:«برادر!من جایی را نمی بینم.شرمنده رفیق!پس تخت من کجاست؟»

گفت:«من هم شاید تختم را گم کرده باشم.اصلا بی خیال!هر جا گیر آوردی،بخواب.»

    با یکی از پرستارها که بچه های مازندران بود،آشنا شدم.چون اسم و فامیلی اشدر محدوده ی روستای ما بود،به زبان محلی صدایش کردم و بهش گفتم:«تو را به خدا بگویید که ما را از اینجا پرت کنند بیرون.مردیم توی این قفس»

    فردای همان روز،نماز ظهر را خواندیم،صدایمان کردند:گفتند:«هواپیما آمده و میخواهند شما را ببرند.»رفتیم سوار شدیم.یکی از بجه ها گفت:«نکند دوباره ما را به خط می برند.»خندیدیم و گفتم:«بهتر!»گفت:«این تانک است یا هواپیما؟»گفتم:«با سر بزن به تنش،معلوم می شود.»

     روحیه بچه ها بالا بود.توی نقاهتگاه،مجروهان دیگری هم به ما اضافه شده بودند و جمعمان حسابی جمع شده بود.کمی بعد،هواپیما به زمین نشست و گفتند:«اینجا تهران است پایتخت ایران.»

    هر دو-سه نفر را سوار آمبولانس می کردند و به بیمارستان می بردند.قدری که گذشت،دیدم کسی سراغ من را نگرفت.صدا ضدم:«آهای برادر!من را فراموش کردید،من اینجا ته هواپیما هستم.»یک نفر تشر زد:«چرا تا حالا جلو نیامده ای؟»گفتم:«آخر اخوی!من اصلا جایی را نمی بینم؟اصلا این جلو کدام طرفی است؟»

    آمد نزدیک،دستم را گرفت و کفت:«از این طرف.تو که پسر خوبی بودی چه طور جا ماندی؟برادر عزیز!آخر همه ی بچه ها اعزام شدند.»

گفتم:«ما از اصل جا مانده ایم،این جا هم رویش.»

   مرا سوار آمبولانس کرد و گفت:«شما سهمیه بیمارستان لبافی نژاد هستید.»...

بسم رب الشهداء

سلام !

این ماجرا را تا آخر بخوانید، نیمه کاره رها نکنید، اما لطفاً مواظب قلبتان باشید.

 

«مفقود سوم»

حبیب می گوید: داستان آن مادر را شنیده ای ؟

می گویم: نه، کدام مادر را ؟

حبیب می گوید: شوهرش در پیری و بیماری فوت شده بود. از سه فرزند پسرش دوتا را از دست داده بود.

می پرسم: چگونه ؟

 می گوید: در جنگ.

می پرسم: دو پسرش شهید شده بودند ؟

حبیب می گوید: شهید که چه بگویم؟ مشکل همین جاست.