بسم رب الشهداء

سلام !

این ماجرا را تا آخر بخوانید، نیمه کاره رها نکنید، اما لطفاً مواظب قلبتان باشید.

 

«مفقود سوم»

حبیب می گوید: داستان آن مادر را شنیده ای ؟

می گویم: نه، کدام مادر را ؟

حبیب می گوید: شوهرش در پیری و بیماری فوت شده بود. از سه فرزند پسرش دوتا را از دست داده بود.

می پرسم: چگونه ؟

 می گوید: در جنگ.

می پرسم: دو پسرش شهید شده بودند ؟

حبیب می گوید: شهید که چه بگویم؟ مشکل همین جاست.

 نمی فهمم منظور حبیب از مشکل چیست. کدام مشکل؟ روح پرسشگرم راحتم   نمی گذارد. به حبیب    می گویم: حرفی از مشکل نزده بودی . منظورت چیست؟

حبیب می گوید: هر دو پسرش در جنگ مفقود شدند. دومی به فاصله یک سال از اولی و حالا سه سال است که او مادر دو مفقودالاثر است. سه سال که چشمش به در بوده، هم برای حمید هم برای محمد حسین. گرچه برای حمید چهار سال است که شب را از روز باز نمی شناسد.

می گویم: سخت است، خدا صبرش دهد.

می گوید: تو اصلا می فهمی مفقود یعنی چه؟

  • چرا نمی فهمم. یعنی نمی شود حکم قطعی صادر کرد. شاید اسیر شده است، شاید هم به اسارت گرفته شده.
  • همین؟
  • مگر چیزی کم گذاشتم؟
  • جای مادر دو مفقود جنگ که نبوده ای تا بفهمی.
  • راست می گویی. سخت است.

حبیب می گوید: همه ی زنگ هایی که تلفن می زند، اولین احتمال – احتمال نه – اولین امید – نه امید هم نه – اولین اطمینان مادر این است که یا محمد حسین است یا حمید. شاید هم هر دو پیش هم اند و شماره ی خانه را گرفته اند.

من مطمئنم آن ها این قدر هم بی معرفت نیستند که سه- چهار سال مرا از خودشان بی خبر بگذارند. آن ها می دانند که من بی آنها جسمی هستم بی روح. آن ها مرا درک می کنند. حتما این بار خودشان اند یا حداقل یکی شان است که در اولین دسترسی اش به تلفن، شماره ی خانه را گرفته تا مرا از نگرانی برهاند.

به حبیب می گویم: این را تو از خودش شنیده ای؟

می گوید: نه.

می گویم: پس علم غیب داری؟

حبیب می گوید: اگر تو هم مادر بزرگی داشتی که پسرش مفقود جنگ بود و مثل من به خانه ی او رفت و آمد داشتی و هربار که زنگ تلفن به صدا در می آمد، می دیدی که چگونه از جا کنده می شود و به امید شنیدن صدای عزیزش، گوشی را می گیرد، آن وقت این حرف ها را می فهمیدی.

می گویم: حبیب راست می گویی، سخت است. خوب شد که مادر نشدیم.

می گوید: تنها زنگ تلفن نیست. هر بار که صدای زنگ خانه شنیده می شود، در دل با اطمینان می گوید که این بار دیگر خودش است.لباس های تمیزش را آماده گذاشته ام تا اگر از گرد راه رسید، او را بفرستم دوش بگیرد. نه بهتر است اول با همان تن عرق کرده و لباس چرک سرش را به سینه بچسبانم و او را ببوسم وببویم و از او بپرسم که این سال ها را چگونه گذرانده است. نه چه عجله ای است. اول بگذار به حمام برود تمیز شود. وقت که زیاد است. بعدا هم می توان از او بپرسم چه بر سرش آمده است. وای خدای من، مرا ببین. پسرم پشت در منتظر است و من در این فکرم که اول حمام برود یا نه. آمدم، عزیز مادر، آمدم. ای وای، باز هم که ...

به حبیب می گویم: خدا به فریاد دل این مادران برسد. حتما خودش می دانست که طاقت ما کم است که مادر نشدیم.

می گوید: ظرفیت آدم ها محدود است، بی حد و حصر نیست. این مادر هم به آخر خط رسیده بود.

می پرسم: این را دیگر از کجا فهمیدی؟

  • از این که به پسر سومش اجازه ی جبهه رفتن نمی دهد.

ناصر می گوید: مادر چطور راضی می شوی تفنگ دو برادرم زمین بماند؟

مادر می گوید: حمید ومحمد حسین در جبهه اند، تفنگشان زمین نمی ماند.

ناصر می پرسد: مادر اگر آن ها در جبهه اند، چرا از من و تو خبر نمی گیرند؟

مادر ناخواسته کار آن دو را توجیه می کند و می گوید: گمان بد مبر، هر دو داداشت گرفتارند. سرشان شلوغ است. وقت نمی کنند که از ما خبر بگیرند.

  • ولی مادر می دانی که هر دو مفقودند.
  • نه ناصر جان، به زودی نامه شان از جبهه می رسد. برایم بخوان ببینم چه نوشته اند.
  • ولی من هم می خواهم به جبهه بروم.
  • لازم نکرده، تو هنوز کوچکی. قد و قامت حمید و محمدحسین را فراموش کرده ای؟
  • من هم می توانم بجنگم، هفده سال که سن کمی نیست.
  • جبهه به نوجوانی مثل تو احتیاج ندارد.
  • جبهه به من احتیاج ندارد، من به جبهه احتیاج دارم.
  • کافی است، با من بحث نکن ! چشم های مرا نمی بینی که از بس به در دوخته ام، سفید شده اند؟
  • ولی مادر، خودمانیم، داداش حمید و داداش محمدحسین در آن دنیا شفاعتت می کنند.
  • می گویند شهید شفاعت می کند، از کجا معلوم که دو برادرت شهید شده باشند؟
  • پس بگذار که من بروم و از آن دو خبر بیاورم.
  • مادر تو تنها مرد این خانه ای. پدرت که مرحوم شد، من شما سه برادر را با چنگ و دندان بزرگ کرده ام. اگر  توهم مثل من مادر بودی و دو پسرت مفقود شده بودند، می گذاشتی پسر سومت برود جبهه؟
  • آری می گذاشتم.
  • در حرف ساده است.
  • خوشحال نیستی که اجر بیشتری می بری! مقرب تر می شوی؟

او اولین مادر و آخرین مادری نیست که از جوان هفده ساله ی خود حرف های حکیمانه می شنود. در       سال های اخیر، جبهه، خیلی ها را آموزش داده، درس نخوانده، فیلسوف و عارف شده اند. یک شبه ره صد ساله طی کرده اند.

مادر می گوید: می دانم ناصر جان، ولی این خانه سرپرست ندارد. نان آور ندارد.

ناصر می گوید: این گونه خانه ها را خود خدا تکفل می کند. خصوصا که مادر سه شهید در آن زندگی کند.

مادر می پرسد: تو هنوز جبهه نرفتی، تو از کجا شهید شدی؟

ناصر می گوید: دو پسر شهیدت دعوتم کرده اند.

  • زبانت را گاز بگیر! آن ها مفقودند. ممکن است همین فردا برگردند.
  • پس اجازه بده من هم به آن ها بپیوندم، فردا برمی گردم.
  • نه من تحمل مفقود سوم را هم ندارم.
  • باشد، مفقود نمی شوم !
  • پس چه می شوی؟
  • دست خداست ! حالا اگر شهید شوم که عیبی ندارد. گفتی که مفقود بودن سخت است و من قول        می دهم که مفقود نشوم.

حبیب می گوید: مادر اصلا آمادگی نداشت که به ناصر اجازه بدهد که به جبهه برود. از مفقود بودن می ترسید.

مادر می گوید: همین که مفقود شدن دو دسته گلم را تحمل کرده ام و دیوانه نشده ام، بس است. حوصله ی مفقود سوم را ندارم.

حبیب می گوید: ناصر خوش سروزبان است، نبض مادر در دست اوست. آن قدر از علی اکبر و علی اصغر         می گوید، از رباب می گوید، از زینب می گوید تا دل مادر را نرم می کند. اینها را در دل مجالس یادبود شهدا و در مراسم عزاداری محرم و صفر آموخته است. مادر شرط می گذارد.

به ناصر می گوید: حق نداری مفقود شوی !

ناصر قول می دهد و می گوید: مگر برای خدا سخت است که قول مرا عملی کند؟ قول می دهم که مفقود نشوم.

دل مادر رضایت نمی دهد که قول ناصر را قبول کند.

می گوید: تو که گفتی دست خداست. از کجا معلوم که تو هم مثل آن دو مفقود نشوی؟ نه، نه ! من طاقتم طاق شده است. لطفا آتش بس بده. طاقت مفقود شدنت را ندارم.

ناصر می گوید: ولی مادر، مثل روز برای من روشن است که وقتی قول می دهم که مفقود نشوم، مفقود  نمی شوم.

مادر می گوید: پس چرا حمید و محمد حسین مفقود شدند؟

  • آن ها قول نداده بودند.
  • چه ربطی دارد، این چیزها که به قول آدم ها مربوط نمی شود.

ناصر با خود می گوید: « جای بحث زیاد نیست. نباید دل  مادر رنجیده ام را بیش از این بیازارم. اما چکار کنم که برای خودم مسـّلم است که قول شهید را خداوند تضمین  می کند. اگر شهید نشدم و برگشتم که مفقود نشده ام. اگرهم که شهید شدم، قولم قول است و ضامن آن خداست.»

ناصر تاکنون به جبهه نرفته است، امّا همچون دیگر عارفان هفده ساله ای که در این دوره زمانه زیاد شده اند، خیلی از این حرف ها سرش می شود. او در دل می گوید:  « مگر دبیرمان مصطفی کلهری نبود که از خدا خواسته بود شهادتش به مدل ذبح قربانی باشد. کلهری گفته بود:« از روی مادران شهدای محله خجالت    می کشم. از زیادی زنده بودن خودم و بی خاصیت بودن خودم بیزارم.» او از خدا خواسته بود که تاوان این عقب ماندگی، شهادتی به مدل ذبح قربانی باشد و عجیب نیست که وقتی همرزم او برادر موحدی خبر آورد که در عملیات بدر بالای سرش بودم، ترکش بزرگی به گلویش خورد و به زمین افتاد. خون از گلویش به شدت خارج می شد. برای لحظاتی صدای گوسفندی که تازه ذبحش کرده باشند از گلویش خارج می شد. دست و پا  می زد تا اینکه تسلیم دوست شد.»

ناصر پیش خودش می گوید: « مثل داستان شهید زمین چمن دانشگاه تهران، یا مثل داستان شهادت آن رزمنده برخاسته ازخانواده های بسیار مرفّه و مخالف انقلاب را که آرزو کرده بود اقوام و خویشانش در تشییع او شرکت نکنند، ویا مثل آرزوی آن شهید بی سر و ... که خدا آرزوی همه ی آن ها را درباره ی نحوه ی شهادتشان برآورده کرد. همه ی اینها مرا مطمئن کرده است که اگر شهید شوم، قولم قول است.» بار دیگر با اطمینان به مادر می گویم: مادر مطمئن باش من مفقود بشو نیستم. فرزند سومت یا لیاقت شهادت را پیدا نخواهد کرد و به سوی تو برمی گردد و یا پیکرش را خواهی دید. مادر مطمئن باش می روم و برمی گردم.

  • یعنی می توانم بار دیگر تو عزیزم را در آغوش بگیرم؟
  • تو مرا خواهی دید.
  • می توانم روی تو جوانم را ببوسم؟
  • مسلّما مرا خواهی دید.
  • من که نمی فهمم چه می گویی.
  • من مفقود نمی شوم.
  • چه خوب شد. خدا را شکر. من از اول هم مطمئن بودم آن کس که خریدارم شده است، نمی گذارد وعده ام به مادرم خلاف از آب در آید.

پنج ماه از زمانی که توانستم بر عواطف مادر مظلومم غلبه کنم و رضایت او را برای رفتن به جبهه بدست آورم،   می گذرد. در طول این پنج ماه فقط یک بار توانستم به او تلفن کنم و صدای آسمانی اش را بشنوم. قبل از خداحافظی اش به من گفت ناصر جان مواظب خودت باش. چشم انتظارم نگذاری و من تلفنی اورا بوسیدم و گفتم مادر همدیگر را خواهیم دید.

خدا را شکر. چه خوب شد که پودر نشدم. در اروند غرق نشدم. در عمق نفوذ دشمن و در منطقه ی تحت نفوذ آن ها به زمین نیفتادم. اگر از این گونه اتفاقات افتاده بود، من هم به کاروان مفقودان می پیوستم و از روی مادر شرمنده می شدم. حالا چه خوب است، گرچه من و سایر همقطاران شهیدم در اهواز هستیم، اما بدون شک مادر باخبر    می شود و برای تحویل گرفتن من از معراج شهدای اهواز، به این شهر خواهد آمد. اما تهران کجا و اهواز کجا ! یک مادر پیر بدون همسر، بدون هیچ فرزندی که کمکش کند. آن هم با آن دل زودرنج، چگونه می تواند خود را به اهواز برساند و تدارک لازم برای حمل من تا تهران را فراهم کند؟! می خواهم بزنم به عالم بی خیالی و بگویم خدا بزرگ است، اما نگرانی جدیدی وجودم را پر می کند.

وقتی می خواستند پیکرم را از زیر سقف فروریخته ی سنگر بیرون بکشند پلاکم گیر کرد و زنجیرش کنده شد. برادران همرزمم هم نفهمیدند. من هم که نمی توانستم به آن ها بگویم. ساعت ها بود زبان گفت و گوی من با یاران دنیایی ام بسته شده بود. گویی سال هاست وارد دنیای جدیدی شده ام. همان لحظات اولیه، محمدحسین وحمید برای خوشامد گویی آمدند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. گفتم ای کاش             می توانستم به مادر خبر بدهم که منتظر دو مفقودش نباشد. آن ها شهیدند و حالا سه نفری با هم یک گروهان شهید را تشکیل داده ایم. بار دیگر نگرانی ام گل می کند، نکند پیکر بی پلاک من شناسایی نشود و من هم تبدیل شوم به مفقود سوم.

نیروهای فعال در معراج شهدای اهواز خیلی دقیق عمل می کنند. از روی منطقه ی عملیاتی و آمار رزمندگانی که به آن منطقه اعزام شده اند و آمار رزمندگان موجود، کم کم به شناسایی پیکر من نزدیک می شوند و مرا بین سه نفر احتمال باقی می گذارند. مرحله ی بعدی با حضور بستگان شهید کامل می شود و دقیقا شناسایی خواهم شد. مشکل دیگری هم پیش آمده است، صورتم در زیر آوار سنگر آسیب دیده و تشخیص هویت از راه صورت چندان ساده نیست.

خبر شهادتم به تهران می رسد. مادر با صدای زنگ ، چادرش را می پوشد و هراسان از آن ها که به در خانه مراجعه کرده اند، حال مرا می پرسد. ابتدا از مجروحیت شدیدم به او می گویند و سرانجام احتمال شهادتم را برای او پررنگتر می کنند. او در کمتر از ساعتی، شال و کلاه می کند و همراه آنان عازم اهواز می شود. خدارا شکر تا ساعتی دیگر نگاهم را در نگاه مادرم خواهم دوخت و وعده ام عملی خواهد شد. من مفقود نشده ام. چقدر دلم برایش تنگ شده است ! بعید است اورا با هواپیمای سی یکصد و سی به اهواز بیاورند. او که دل هواپیماسواری را ندارد؛ خصوصا که هواپیمای ترابری باشد، با سر و صدای خیلی زیاد و گیچ کننده.

از دور می بینم – راستی حالا دیگر دور و نزدیک برایم معنی ندارد- می بینم که مادر همراه دختری بسیجی و یک برادر رزمنده و یک راننده سوار لندکروز سپاه می شوند و از تهران به سمت اهواز به راه می افتند.

 

صدای باز شدن در سنگین و فلزی سردخانه – که کمی هم زنگ زده است – نگاهم را به سوی در می کشاند. چند نفر وارد سردخانه می شوند. در میان آنان، مادر یکی از هم گردانی های خودم را می بینم. از بعد از ورود به دنیای جدید، همه ناشناخته ها برایم شناخته شده اند. اوهم به دنبال محسن خودش می گردد. نگران و شتابان وارد سردخانه می شود. محسن قبل از من به مهمانی خدا راه یافت. اما پیکرش در منطقه ی دشمن باقی ماند. من هم از جمله کسانی بودم که تلاش کردم که جنازه اش را به عقب بکشم و نشد. حالا مادرش چه کار خواهد کرد. نکند شباهت تقریبی من و محسن کار خودش را بکند. کشوهای پیکرها یکی یکی بیرون کشیده می شدند و با پاسخ منفی مادر محسن به جای خود برمی گردند. کم مانده است نوبت کشو من برسد و سرانجام پیرمرد بسیجی که در این قسمت کار می کند، می رسد. کشو را بیرون می کشد و من را به مادر محسن نشان می دهد. مادر جیغی می کشد و می گوید: « آه محسن جان قربانت بروم ! رفتی و دل مادر را با خود بردی؟!» مبهوت می شوم. نکند به جای محسنش مرا ببرد ! به او می گویم مادر من در راه است، حالا از خرم آباد هم گذشته و احتمالاتا شب به اهواز می رسد. اما هیچ کس سخن مرا نمی شنود. فریاد می زنم من محسن نیستم. جز صدای ناله ی مادر محسن صدایی در سردخانه شنیده نمی شود. اودیگر طاقت دیدار مجدد مرا ندارد. به اشاره ی او مرا از کشو خارج می کنند و در پوششی نسبتا ضخیم، که به زیلوهای روفرشی یزدی شبیه است، می پوشانند. در جعبه ای از جنس تخته و فیبر   می گذارند و روی آن می نویسند: « پاسدار شهید محسن کیانی». به آنها می گویم: « محسن کیانی کجا، ناصر شریعتی کجا؟!» فریاد میزنم : « تهران کجا، اردبیل کجا؟!» می گویم:  « شما را به خدا رحم کنید ! مادر من در راه است . تا شب به اهواز می رسد. من قول داده ام که مفقود نباشم. مرا شرمنده ی مادرم نکنید!» اما تو گویی همه ی آنها که دور وبر من هستند، کر شده اند و هیچ نمی شنوند.تابوتم را عقب ماشین سپاه جای می دهند. تعدادی در این ماشین و بعضی دیگر در یک پیکان سواری سفید رنگ به راه می افتیم و برای طی کردن جنوب کشور از اهواز تا شمال آن، به اردبیل راهی می شویم. کاری از دستم بر نمی آید. با تمام موجودم فکر ساعات آینده ای هستم که مادر از گرد راه می رسد و در معراج شهدای اهواز به دنبال من می گردد و دست خالی برمی گردد و مرا به بدقولی متهم می کند.

هنوز چند کیلومتری از اهواز دور نشده ایم که عبور یک لندکروز سپاه که از طرف دیگر جاده به سمت اهواز در حرکت است مرا به لرزه در می آورد. بوی مادر تمام وجودم را تسخیر می کند. لحظاتی بعد اورا می بینم که وارد سردخانه شده است و در مقابل کشو پیکرهای شهدا چشمش به یافتن من است. همه ی پیکرها را   می بیند و به همه جواب منفی می دهد. مشخصات مرا به پیرمرد بسیجی باز می گوید و او یکّه ای می خورد و می گوید:« این را که می گویی، همین یک ساعت پیش شناسایی شد و مادرش اورا به اردبیل برد.» مادرم می گوید:« زود باشید، سوار شوید که باید به آن ماشین برسیم.»

از او می پرسند: به کدامین ماشین؟

  • به همان ماشینی که آن شهید را به اردبیل می برد.
  • از کجا معلوم که او ناصر تو بوده؟
  • از آنجا که ناصر به من قول داده.
  • که چی؟
  • که مفقود نباشد.

راه می افتند. آنها برای رسیدن به من سرعت را زیاد می کنند. بار دیگر آتش دیدار مادر در دلم شعله         می کشد. راننده ی ما عجله ندارد. حالا دو ساعتی می شود که ما حرکت کرده ایم. بوی مادر به مشامم  می رسد و نزدیک ونزدیک تر می شود و خلاصه زمان وصل فرا می رسد. راننده ی ماشین از پشت سر چراغ می زند و بوق می زند و به راننده ی ماشینی که من در آن هستم، می فهماند که باستد. مادرم ابتدا به من نزدیک نمی شود. او با مادر محسن هم سخن می شود. مادر محسن می گوید: الهی شکر که پسرم را پیدا کردم.

مادرم می پرسد: حالا پسرت کجاست؟

  • توی ماشین است. داریم اورا می بریم اردبیل تا در روستای خودمان « رضایت آباد» دفن کنیم.

می پرسد: ساکن روستا هستید؟

  • بله، پدرش هم منتظر اوست. من و او طاقت مفقود شدن پسرمان را نداریم.

مادرم می پرسد: مگر مادر مفقود بودن سخت است؟

مادر محسن می گوید: خدا قسمتت نکند، خیلی سخت است. خواهرم سالهاست که چشم انتظار پسر مفقود خودش است.

مادرم می گوید: شما چی؟

  • من هم کم مانده بود به سرنوشت مادرم مبتلا شوم. ولی من تحملش را ندارم. اگر به من می گفتند پسرت مفقود شده، جان به جان آفرین تسلیم  می کردم. خدا می دانست که من طاقتش را ندارم و پسرم را به من می رساند.

مادرم همراه مادر محسن در تابوت را باز می کنند و پارچه را از روی صورتم کنار می زنند. شعله هایی که وجود من و مادرم را به آتش می کشد، از یک جنس اند. تمام وجودم را حرارت و گرمای مهر مادر تسخیر     می کند و مادر نیز یکپارچه آتش است و می خواهد عنان صبر را از دست بدهد و فریاد بکشد:« ناصر جان خوش آمدی !» و لب بر پیشانی مجروح من بگذارد و یک بار از ته دل بگوید:« پسرم !» این وجود سراسر در جوش و حرارت با تمام قوا می کوشد که ظاهری آرام از خود بنماید. او در حضور مادر محسن با من آشنایی نمی دهد و تنها در یک جمله به مادر محسن می گوید:  «خوش به حالت با این شهید نورانی ات !» اما در کنار این یک جمله، با من خیلی حرف دارد. در تمام لحظات کنار من بودنش، با من حرف می زند و از من راهنمایی می خواهد. او با نگاهش از من می پرسد: چه کار کنم؟ آیا درست است که دل این مادر را بشکنم؟ قبول که تو به وعده ی خود وفا کردی و مفقود نشدی، ولی بگو من چه کار کنم؟ و لحظاتی بعد وجودش پر از آرامش و اطمینان می شود.

امسال دهمین سالی است که مادرم به بهانه ی سفر هوا خوری، سالی یک بار به اردبیل سفر می کند و در یکی از روزهای وسط هفته که زائری بر مزار شهدا نیست، در دامنه ی خوش آب و هوا و سر سبز دشت رضایت آباد علیا، کنار مزاری می نشیند که نام محسن کیانی بر آن نقش بسته است و با من راز دل می گوید و می دانم که در صحرای محشر، شفاعت این مادر نصیب من نیز خواهد شد.

 

                                                                          ارسال : احمد علی دوراندیش از شیراز

 

         برگرفته ازکتاب مفقود سوم