سه شنبه, 17 ارديبهشت 1398 ساعت 05:34

 

 

 

سلام سی ام

 چادرم، آرامش قلبم

 

صدای تیک تیک ساعت، آرامش اتاقش را به هم می زد.در گوشه ای دنج،ماهی های رنگارنگ آکواریوم، با شیطنت های همیشگی با ناز و کرشمه، همدیگر را دنبال میکردند، نسیم از پنجره اتاقی که رو به باغچه کوچک اما پر از گل های بهاری بود صورتش را نوازش میداد.

 در آن سوی اتاق و بر روی شاخه نارنج که بوی بهارش هر رهگذی را مست میکرد بلبل خرما مشغول آواز خوانی بود،گویا فارغ از همه ی دردها نشسته بود تا سینه ای صاف کند و یا جفتی بیابد شاید از این تنهایی بیرون آید.

 پیشانی اش عرق کرده بود و می لرزید. لبان خشکیده اش چون نان بیات شده و از دهن افتاده چروکیده بود. اشک هایش را نگه می داشت، چشمانش از اشک که در آن حلقه زده بود می درخشید، اما نمی گذاشت قطره ای از آن بیرون بریزد. دردی تمام سینه اش را می فشرد. نفس عمیقی کشید. صورتش از اشک هایی که در چشمانش جمع شده بود پر شد.

 انکار همیشه بین قلب و چشم ارتباط مستقیمی وجود دارد، چه زمانی که عاشق می شوی و چه زمانی که شکست می خوری، به قدری در خودش فرورفته بود که گذر زمان را نمی فهمید.

 خدایا ! اگر پدرم بفهمد ؟! اگر مادرم بداند که دور از چشم او ........ دستانش را در موهای بلندش فرو برد. مروارید اشک چون سنگ خارا گونه های ظریفش را می سایید و گرمایش،  صورتش را آزاد می داد.

 خاطره امروز صبح را مرور می کرد.کاش هیچ گاه ......

 وقتی از خانه خارج شد دور از چشمان پدر و مادر چادرش را تایی زد و در کیفش گذاشت. جعبه آرایش را قبلا در کیفش گذاشته بود، برداشت و جلوی آینه کوچکش خودش را آراست. روسریش را بالا کشید. باز نگاهی به آینه خود انداخت. بادی در غبغب انداخت و در تصورش چه زیبا شده است.

 فکر می کرد بر روی ابرها راه می رود، احساس سبکی می کرد، با متلک های پسرهای جوان که او را می دیدند سر ذوق آمده بود، سر چهار راه که رسید دستی به سویش دراز شد، می خواست دستانش را لمس کند در گوشه چهار راه ماشینی زیبا با رنگ آلبالویی جلو چشمانش برق می زد. دو جوان زیبا و شیک پوش انتظارش را می کشیدند یکی از این دو دستانش را دراز کرده بود تا او را به یک ضیافت شیطانی دعوت کند.

 سرش را به شدت تکان داد. دلش نمی خواست دوباره آن لحظات را به یاد آورد، دستانش را جلو برد تا از قوری گل سرخ روی سماور برای خودش دمنوش بریزد شاید آرامش کند.فنجان را که به نزدیکی لبهایش برد فهمید که حال و حوصله نوشیدن آن را هم ندارد. یادش آمد که چطور تا درب منزلشان دویده بود تا در دام آن جوان ها نیفتد.البته خودش را بیش تر از آن ها سرزنش می کرد.

 پشیمان بود. سرش را به دیوار گذاشت. نمی دانست راهی برای جبران هست؟ صورتش مانند کوره داغ شده بود. صدای اذان از مناره مسجد محله بلند شد.آن صدای ملکوتی مانند آب خنکی بود که بر صورت گر گرفته اش می پاشید.موذن به « حی الی الصلوة » که رسید مریم جان تازه ای گرفت. انگار جواب سوالاتش را گرفته بود.

 یادش آمد که مادر بزرگش می گفت : هرگاه دلتنگ شدی شیشه دلت را تنها در پیشگاه معشوق واقعی بشکن.چادرش را به سر کرد، احساس می کرد چقدر دوستش دارد. انگار دختران 9 ساله ای که در جشن تکلیف برای اولین بار چادر به سر میکنند ذوق زده شده بود. دیگر از چادر بدش نمی آمد، چون میدانست امروز صبح اگر آن را به سر داشت هیچ هرزه ای به خود اجازه نمی داد به او بد نگاه کند.

 از اتاق بیرون آمد. مادرش تازه از خرید برگشته بود. مریم صورت مادر را بوسید. مادر با تعجب شانه ای بالا انداخت اما لبخند رضایت در صورتش را نمی توانست مخفی کند.

 وارد مسجد که شد شیشه دلش شکست، اما این اشک چقدر آرامش می کرد. مریم سر از سجده آخر نماز که برداشت سرش را بلند کرد. لبخند زیبایش نشان از توبه واقعی اش داشت.

 سرش را برگرداند خودش را در شیشه درب مسجد که اکنون به صورت آینه در آمده بود دید، چقدر زیبا و با وقار شده بود.

 

زین العابدین دست داده 

 

1398/02/05

 

---------------------------------------------------------------------

 

سلام بیست و نهم

«سرای فریب»

گاهی که چه عرض کنم، لازمه هر چند وقت در آیات قرآن کریم دقیق بشیم. چون عده ای گفته اند قرآن، هفت یا هفتاد یا هفت هزار بطن داره اما از یک منظر روایی به صورت کلی قرآن کریم چهار بطن داره که عبارت اند از : عبادات، اشارات، لطائف وحقایق که اولی مال ماست که مردمی عادی هستیم، اشارات هم مال حکماست، لطائف هم دریافت اولیاء است و خوب آخرین آن که حقایق قرآنیه است  در دسترس کسی جز معصومین (ع) نیست که صلوات خدا بر آنها باد.

مثلاً قسمت پایانی همین آیه شریفه یکصدو هشتاد و پنج از سوره مبارکه آل عمران را ملاحظه بفرمایید که با صراحت میفرماید: «این زندگی دنیا چیزی جز فریب نیست» عجیب این است که اصلاً تخصیص نزده که بعضی از قسمتا شو جدا کنه بلکه با کمال صراحت همه ی دنیا رو متاع غرور نامیده، حالا خدا وکیلی فریب قابل دل بستنه.

اوه سر و کله بیقراری پیدا شد که داره به من میگه  همین نوشته هم ممکنه برای تو فریب باشه.

خوب ای بیقرار بی قرار کننده چاره کار چیه؟جواب داد؟ از خدا اخلاص بخواه همه چی حله.


 

سلام بیست و هشتم

«احساس حقارت»

بشر سه بار احساس حقارت کرد. اول زمانی که « کپلر و گالیله» ثابت کردند که کره زمین مرکز عالم نیست. دوم، آنگاه که «داروین» گفت: انسان از نسل میمون است و سوم، زمانی که «فروید» از ضمیر ناخودآگاه سخن گفت و اظهار داشت درون ما مانند یک کوه از یخ است که فقط مقدار کمی از قله ی آن بیرون است و آگاهی ما به همان اندازه قله بیرون آمده است.

اوه سرو کله  بیقراری پیدا شد الان اظهار فضل می کنه گوش کنید: خیلی خوب، زمین مرکز عالم نیست امّا انسان و انسانیتش که مرکز عالم است. دوم، انسان را از همان ابتدا حیوان ناطق نامیدند بله انسان به نوعی حیوان است اما ارزش وجودی او به نطق و تفکر است. سوم، درسته که دانسته های ما به زعم «فروید» بسیار کمتر از نادانسته های پنهان ماست امّا همه وجود انسان در این دنیا به ظهور نمی رسه، عوالم دیگری باید و هست که کوه یخ را آب می کند.


 

سلام بیست وهفتم

« نیاز»

میگن خدا از رگ گردن به انسان ها نزدیک‌تره، این احتیاج به اثبات نداره چون تو قرآن به صراحت آمده، هرچند بزرگان ما همه جوره در باره‌اش بحث کردن اما من می‌خوام از یه طرف دیگه به قضیه نیگا کنم، از این جنبه که ما و خداوند چقدر باهم متفاوتیم زیرا خداوند بی نیاز محضه و انسان ها نیازمند محض.........

درباره بی نیازی خدا همین بس که او صمده... این کلمه «صمد» یعنی این که خداوند هم توپُره و هم همه جارو پرکرده بنابراین جا برای نیاز نمی مونه اماخداوکیلی به خودمون نیگا کنیم چه چیزی تو این دنیا وجود داره که ما به اون نیاز نداشته باشیم ؟ آب، باد، خاک، درخت، سنگ، گاز، وووووو

توهمین فکرا بودم که یه لحظه بیقراری از جلوم رد شد و گفت آهای بیچاره؛ تو به مار و عقرب هم احتیاج داری، تو به مدفوع خودتم احتیاج داری، تو به شیطون و وسوسه‌هاشم احتیاج داری اینارو گفت و رفت...

من همین طور که مات و مبهوت مانده بودم که آیا بیقراری قصد توهین داشت که دیدم نه، راست می گه، مگه نه این که ما وقتی یه سردرد ساده میگیریم باید به همین زهرمار و عقربی که تو قرص و کپسوله پناه بیاریم، از طرفی امروزه از مدفوع انسان ها بهترین کودها و گازها تولید می شه که بهترین میوه ها و خوراکی ازش تولید میشه و یا اگر واقعاً این شیطون و وسوسه هاش نبود آیا کسی طعم واقعی تقوی را می چشید؟




 

سلام بیست و ششم

«گزینه های درحال اجرا»

همه گزینه ها رومیزه و ما هم متمرکزیم رو گزینه نظامی و دایم باد به غبغب میندازیم که غلط

کرده، بابا این گزینه نظامی انحرافیه، دشمن کارخودشو داره باگزینه های دیگه ای انجام میده.......

این اظهار نظر جدید بیقراری بود که پس از موضع گیری بنده شروع شد و ادامه داد که : بنده

خدا تو چقدرساده ای؛ اون دشمنی که شیطون بزرگه شیطنتاش بزرگتر از اونیه که تو فکر می کنی،

گزینه نظامی که چیزی نیس ازاون بزرگراشو همین الان داره اجرا می کنه و من وتو خوابیم .

گفتم: کدوم گزینه ما که نمی  بینیم ؟

گفت: وقتی با هزار ترفند زبون عربی را درنگاه من وتو زشت و بدریخت جلوه میده هدفش

قرآنه؛ وقتی همه حزب اللهیاو جدیداً مذهبیا رو خشک مغزو متعصب معرفی می کنه هدفش دوری از

دیانته؛ وقتی رفتن به مسجد و حسینه رو دون شان من وتو می دونه و انجام مستحبات رو سخت و

بیفایده معرفی می کنه هدفش دوری ما از دینه؛ وقتی همه مسئولین رو دست کج معرفی می کنه

هدفش نظامه؛ وقتی موذیانه سیاستهارومی پیچونه و غلط معرفی می کنه و دادو فریاد راه میندازه

هدفش رهبریه وقتی ...

میون حرفش پریدم و گفتم همه اینارو دشمن انجام میده اینا که حرفهای ... هنوز حرفام تموم

نشده بود که با یه خنده تلخ ویه نگاه عاقل اندرسفیه پشت کرد و رفت اما پس از چند قدم برگشت و

گفت : نذاشتی همه رو بگم اما خداوکیلی به این روشنفکر گرایی و عشق به اجناس لوکس فرنگی که

دوباره داره آتیش می سوزونه کمی فکر کن .

به خودم گفتم ای وای این که تو بعضی از مسئولین هم جا باز کرده ؟؟/؟.




 

«بیقراری بیست و پنج»

(من  چه گناهی دارم؟)

من چه گناهی دارم که خوشگل نیستم ؟

من چه گناهی دارم که باهوش نیستم ؟

من چه گناهی دارم که پولدارنیستم؟

راستی چه کسی ویا چه کسانی مقصرند؟ بعضی هرسه رو دارن و بعضی هیچ کدام ...ای کاش من یکی

از اون سه تا رو داشتم همه چی تو دنیام حل بود.ای کاش....ای کاش.....

هنوز داشتم برای خودم ای کاش ای کاش می کردم که دوباره این بیقراری مثل اجل معلق سررسید و

شروع کرد.

خوبه تو هم حالا!......همیشه به نداشته‌ها فکرنکن.

گفتم: خوب هرکی اینا رو نداره چی داره؟

گفت: آهان اون روزی که همه مردم داشته‌هاشون رو پیش «او» می برن هیچ کدوم ازاین سه تا

خریدارنداره.

گفتم: آخه عقل کل؛ این که مال اون دنیاس، من تو این دنیا مشکل دارم، نقد رو ول کردی به نسیه

چسبیدی؟

گفت: دیدی نفهمیدی، اون چیزی که اون جا خریدارداره را باید ازهمین جا ببری.

گفتم: بله نفهمیدم حالا بگو اون که میگی چی هست؟

گفت: از شناختی که از تو دارم همین الان تو خوبش رو داری.

کمی جا خوردم و با تعجب گفتم: اون چیه که دارم و خودم خبر ندارم؟

گفت: یه دل پاک !....


 

«سلام بیست و چهار»

(خواب)

بعضی به محض این که چشمشون گرم میشه خواب می بینن و چه ماجراهای عجیب و غریبی،

راستی این داستان هارو چه کسی می‌سازه و به خواب ما میاره؟ ما که در خواب تنهای تنهاییم

واقعاً خیلی عجیبه، اصلاً تا به حال به این فکر افتادی که روحت از این جریاناتی که به صورت

کاملاً واقعی در خواب می بینی خبر نداره؟ چه کسی این نمایشنامه هارو می‌سازه که بازیگر

اصلی‌اش هم خودماییم ولی از داستانش خبر نداریم و برای خودمون هم تازگی داره؟

اوه! سروکله بیقراری پیداشد حتماً حرفهارو شنیده اومده یه چیزی بگه بله درسته بشنوید:

ای بنده خدا عجب چیزی به ذهنت رسیده جونم برات بگه که انسانهای اولیه خواب نمی دیدن و

وقتی پیامبراشون از صحنه های برزخ و قیامت براشون می گفتن که در آن جا هیچ فردی اختیار

افکار و کارا و حرفاشو نداره تعجب می کردن و می‌گفتن مگه چنین چیزی ممکنه؟ تا این که

خداوند خواب را به بشر هدیه داد تا بفهمند چطور ممکنه کاری بکنن که اصلاً در اختیارشون نیس.

ای وای که تو اصلاً بیقراری تو ذاتته، هر بار که می‌آی بیقراری رو از ما دور کنی برعکس بیقرارتر

می کنی، این که گفتی خیلی وحشتناکه یه چیزی بگو که آروم بشیم.

اتفاقاً واسه کسانی که تو این دنیا مواظب کاراشون هستن عاشقانه است یعنی بعد از این جهان

راحت راحتن و لازم نیست دایم نگران حرفاو کاراشون باشن. راستی آن کسی که تو خواب

داستانسرایی میکنه و به کمک تو به نمایش در می‌آره ملکات نفسانی خودته که دقیقاً از اعمالت

درست می شه حالا خوب یا بد.  


 

«سلام بیست وسه»

تازه به تازه، نو به نو

حالا دیگه این روزا این بیقراری به زمزمه های ما هم گیر میده که این تازگی و نوشدنی که تو می گی

 یعنی چه ؟

گفتم: تو دنیا همه چیز می تونه تازه بشه، مثل لباس نو، خانه نو، غذای تازه و هزار جور تازگی و ن

 شدن.

 گفت: همه اینها درست ولی می دونی که این تازگی و نوشدن ها چه ریشه ای داره یا نه ؟

 گفتم: بله می دونم، یه لباس نو دیگه اون لباس کهنه نیست یا اون خوراکی تازه اون خوراکی مانده

نیست.

 گفت: آفرین اما یه نکته ای این جا هست که توجه نکرده ای و اتفاقا ریشه همه این تازگیها و نو

شدن هاست و اون هم اینه که همه چیز مخلوقه و هیچ مخلوقی در عالم، شبیه به مخلوق دیگه ای

نیست.

 با تعجب گفتم: حالا یواش بگو تا ما هم بفهمیم.

 گفت: مثلا هیچ دونه برفی که از آسمون می آد مثل دونه دیگری نیست.

 گفتم: این که بدتر شد.

 گفت: بله، از ابتدای خلقت، هیچ دونه بارون و یا برف ویا هیچ دونه گندم و جو ویا هیچ برگ

درختی و یا سنگریزه و هیچ انسان و یا حیوانی و بالاخره هیچ چیزی با همجنس و همنوع خودش

شباهت کامل نداره.

 گفتم: یعنی می خوای بگی اصلاخلقت، یعنی تازگی و نو شدن؟

 گفت: آفرین، زدی تو خال!  اما تازه اینها مربوط به طبیعته اون که  مهمه مربوط به عالم مجرداته که

حالا گیج می شی باشه یه فرصت دیگه در باره اصل تازگی که مربوط به ذکر و فکره برات بگم تا

بدونی اصل تازگی و نو شدن کجاست؟ حالا گوشت بیار جلو تایه چیزی یواشکی تو گوشت بگم .

گفتم: چیه؟

گفت: اینا همه مال عالم کثرته وگرنه تو عالم وحدت، همه یکی اند.

یه آهی کشیدم و گفتم: امان ازبیسوادی و امان ازاین بیقراری !!!


 

      -

سلام بیست و دوم

(زنگ انشاء)

جهت انجام فریضه ی جمعه، سوار بر قطار شهری به طرف مصلای بزرگ تهران در حرکت بودیم. به ایستگاه شهید بهشتی که رسیدیم و درها باز شد چشمم به نوشته بزرگی افتاد که به دیوار نصب شده بودو مطلبی با این مضمون بر آن نقش بسته بود :

زنگ انشاء.....

« ما می خواهیم در آینده شهید بشویم ........»

معلم در حالی که خنده اش گرفته بود رو به دانش آموز کرد و گفت : موضوع انشاء این بود که شما

در آینده چه شغلی را انتخاب خواهید کردمثلا شغل بابای تو چیه ؟

درهای قطار بسته شد و نتوانستم جواب دانش آموز را بخوانم قبل از این که قطار حرکت کنه خودم

رو به پنجره رسوندم و چشمامو متمرکز کردم، جواب دانش آموز این بود :

« آقا اجازه بابای ما شهید شده ......»

سر جای خودم برگشتم و به بیقراری نگاه کردم او هم به من زل زده بود اما انگار همدیگه رو نمی دیدیم

آخه چشامون پر از اشک شده بود.


  

سلام بیست و یکم

«بال و بالا»

اصلا فکرش هم نکن که بتونی بدون بال، بالا بری، حال چه بالای با جهت و چه بالای بدون جهت.

وای که این بیقراری گاهی وقتا حرف های سخت سخت می زنه مثلا همین جمله روکه دیشب گفت و رفت. بعد هم ما هرچی فکر کردیم که این بالای با جهت و بی جهت یعنی چی  نفهمیدیم. اما طولی نکشید که برگشت چون می دونست که من وقتی یه چیزی رو نفهمم کلافه می شم و ممکنه قاطی کنم و ادامه داد که بله، بالا رفتن جهت دار مربوط به همین زمین و آسمون دنیاست ولی اگر خواستی یه جوری بالا بری که هیچ ربطی به زمین و آسمون نداشته باشه دیگه  جهت مطرح نیست و اتفاقا هردوی این بالا رفتن ها احتیاج به بال دارن ولی بالها با هم فرق دارن.

مثلا یه گنجشک با همین بال هایی که همه ما اون رو می بینیم می پره و به هرطرفی که می خواد می ره اما اون بال دوم، دیدنی نیست چون اصلا به هیچ جهتی تو رو نمی بره ولی راستش رو بخوای همه جا می ره چون اصلا جهت براش مهم نیست و تو رو پیش کسی می بره که همه جا هست اما هیچ جهتی هم نداره.

خوبه تا گیج  نشدی این رو هم بگم و برم که این بال رو فقط اومی تونه به تو بده حالا دیگه چه شرط و شروطی داره بمونه......   


 

 

سلام بیستم

(خرخواه)

در پایان یکی از غزوات، عده ای نزد رسول خدا(ص) آمدندو عرض کردند: فلانی هم پس از

 مجاهدت های بسیار به شهادت رسید. حضرت فرمود: او «قتیل الحمار»شد، و وقتی تعجب آنها را

دیددوباره فرمود: چشمش به دنبال تصاحب چهارپایی در سپاه دشمن بود لذاخوب شمشیر می زد.

امروز هم  کم نیستند کسانی که به دین و دیانت آویزون می شوندو دیگران را زیر پا میذارن تا

دستشون به اون بالاها برسه، اینها هم  «قتیل الحمار» که چه عرض کنم ، خود حمارند، چون وقتی به

آخر خط رسیدن می فهمند که بالا که نرفتن هیچ ، بلکه لیز خوردن و افتادن لبه پرتگاهی که حالا خر

بیار و باقالی بار کن .

داشتم به حال این افراد غصه می خوردم که بیقراری سر رسید و گفت : آخه مرد حسابی چرا

حیوون به این نجیبی رو با این آدمهای نانجیب مقایسه می کنی ؟....تو حواست به خودت باشه که

به جای خیر خواهی ، خرخواه نشی !...


 

سلام نوزده

(تحریم)

چند وقتی هست رایانه را که روشن می کنم ایراد می گیره که من به روز نشده ام ،

یعنی همون «اپ تو دایت»! راستش می ترسم برنامه هام جابه جا بشه لذا کلمه خروج رو

می زنم و خودمو خلاص می‌کنم .البته  به روز بودن لازمه چون همه چیز و در همه جا و

در همه حال، در حال تحوله پس هیچ چیزی و هیچ بشری نباید امروزش مثل دیروز باشه!

آخ، آخ، آخ دوباره سروکله این بیقراری پیداشد؛ انگار داره یه چیزی می گه گوش

کن:«درسته که همه چیز باید به روز بشه ولی یه چیزی هست که اصلاً و ابداً احتیاج به «اپ

تو دایت » نداره! اگه گفتی چیه؟ نمی دونی مسلمون؟ همین قرآن! بله همین قرآن مجید که

پر از قصه های دیروزه ولی انگار همین الان اتفاق افتاده .

یه نمونه اش همین داستان قوم لوط ... اون وقتی که پیامبر خدا آنها را از آن کاری که

طبق فرمایش خود قرآن، تا آن زمان هیج بنی بشری انجام نداده بود و طبق بررسی های

میدانی تا الان هیچ حیوانی مرتکب چنین عمل زشتی نشده است را منع کرد، گفتند تورا از

منطقه بیرون می کنیم .حالا خدا وکیلی این داستان همین امروز ما نیست که می گن اگه قوم

لوط را به رسمیت نشناسید شمارا تحریم می کنیم ؟ خوب حالا که تا این اندازه قرآن به

روزه ، باید بار دیگه منتظر سنگبارون قوم لوط باشیم!...»

بعدازاین حرف های بیقراری دیگه خیلی خیلی از این قوم لوط بدم میاد ولی خیلی

دلم به حال حضرت لوط (ع) می سوزه اگه گفتی چرا؟...


 

سلام هیجده

(خدا  کجاست؟)

این بچگی هم عجب دوران عجیب غریبیه، یعنی یه بی خیالی باحال، همه چیز و همه جارا رنگارنگ نشون می ده، البته برای اونایی که این بیقراری از همان کودکی همراهشون هست کمی

سخت می گذره، مثلا یه  روز  گفت: فلانی؛  برو  از  بقیه  بپرس خدا کجاست؟ چرا  ما اونو

 نمیبینیم؟ راستش ما هم سخت  کنجکاو شدیم و افتادیم تو فاز تحقیق و تفحص که نگو و نپرس .

جواب ها متفاوت بود، یکی می گفت: بچه؛ این فضولی ها به تو نیومده برو درست رو

بخون. دیگری میگفت: خوب خدا همه جا هست. یکی دیگه می گفت: خدا تو قلب آدمهاست و

هزار جور جواب دیگه ، ما هم سری تکون می دادیم که بله، خوب، فهمیدیم ولی خدائیش این

بیقراری هیچ کدومش رو قبول نداشت  و می گفت برو بابا این هم شد جواب؟

اون وقتا مثل همین حالا که دوباره کلاس ششم راه افتاده ما هم کلاس ششم بودیم و یه آقا

معلم شیک و باسواد و خوش اخلاق داشتیم که با یه جدیت خاصی ما رو وادار می کرد سوره های

کوتاه قرآن رو حفظ کنیم.

 یه روز که بچه ها مشغول نقاشی کردن بودند از جام بلند شدم و رفتم طرفش و گفتم: آقا

اجازه؛ خدا کجاست؟ گرچه آقا معلم خوبی بود اما از درونم شروع به لرزیدن کردم که حالا چی

می شه ؟

آقا معلم یه نگاهی کرد و لبخندی زد و از جاش بلند شد و به طرفم اومد وبا یه حالت

خاصی که هنوز هم شیرینی اش رو حس می کنم گفت: نگران نباش! خدا جاش خوبه، یه کمی

صبر کن خودش بهت می گه کجاست، اما شما این سوره توحید رو خوب حفظ کن و همیشه هم

اونو بخون وبه معناش هم خیلی دقت کن.

بالاخره اون دوران گذشت و سالها از عمرمون طی شد اما از اون به بعد حواسم رفت تو

این سوره توحید، سعی می کردم به این سوره دقت بیشتری داشته باشم، انگار خدا به دلم انداخته بود که مخصوصا موقع نماز خواندن یه توجه بیشتری داشته باشم طوری که گاه حواسم پرت پرت

می شد و دیگه هیچی نمی فهمیدم.

 بیقراری هم کمتر سر به سرم می گذاشت. ابتدا هیچی نمی فهمیدم، یه کم که گذشت توجهم

به این کلمه «صمد» بیشتر جلب شد و به دنبال معانی این کلمه گشتم. هرروز معنای جدیدی پیدا

می کردم. شاید صدها معنی پیدا کردم، با هر معنای جدید، یه خورده اون چشمی که خدابین هست

باز می شد. شما هم امتحان کنید. راستی به نظر شما خدا کجاست؟


 

سلام هفده

(شروع)

این بیقراری انگار هیچ وقت غایب نیست، هم حاضره هم حاضر جوابه، یه نمونه اش رو دقت

بفرمایید!...

داشتم به خودم می گفتم : این «حیات طیبه» که اینقدر درباره اش حرف می زنند کجاست؟

تو این دنیای پر از رنج و غم و کمبود و درد و کم پولی و کشت و کشتار که نیست. اگه گفته بشه که توی

اون دنیاست، خوب این راه دراز و تاریک و باریک که تقریبا برای بیشتر ماها هم نسیه است و هم

منسی(فراموش شده)، که صدای خنده بیقراری خیالاتم رو پاره کرد وگفت: بالاخره بعد از اینهمه خون

جگر که از دست تو خوردم یه سوال اساسی و یا به قول این جوونا، سانتی مانتال، پیش کشیدی،

کاش زودتر پرسیده بودی .گفتم خوب که چی؟ گفت: همه شما آدمها همیشه می خواهید که بهترین

جا باشید، با بهترین فرد رابطه داشته باشید، و بهترین چیزها رو هم داشته باشید و بهترین لذت ها رو

هم بچشید، آیا این جوری هست یا نه؟ گفتم: خوب البته!.. گفت: مثلاحالا دلت می خواد پیش چه

کسی باشی؟ کمی فکر کردم و عقلم به جایی نرسید چون به هرکه فکر می کردم من رو پیش اون راه

نمی دادند. گفت: به اینا که فکر می کنی خیلی هم بزرگ نیستند چون اگه بزرگ بودند همه جا بودند

و کسی برای دیدارشان سختی نمی کشید.

دیگه بقیه حرفهاشو گوش ندادم، انگار تموم بدن و روحم آتش گرفته بود، وضو گرفتم و

قامت بستم و دستهایم را بالا آوردم و گفتم : ای بزرگترین، ای داراترین، ای مهربان ترین، ای کریم

ترین ، ای .....  صدای بیقراری از پشت سرم به آهستگی گوشم رو نوازش می دادکه: آفرین همین جا

شروع حیات طیبه است ،حالا دیدی نه نسیه است ونه منسی !....


 

 

سلام شانزده

(زوم)

بنازم به این بیقراری که خیلی اذیت می کنه، دیدی گاهی که با تو تنها می شه آرامش نداری و

از زمین و زمان می پرسه؟ گاهی هم روی یه سوالاتی زوم می کنه و ول کن نیست.

 چند وقت پیش مرتب سوال می کرد که هستی یعنی چی؟ راستی یعنی چی؟ حق یعنی چی؟

حقیقت یعنی چی؟ وجود یعنی چی؟ فلان یعنی چی؟ بهمان یعنی چی؟ ووو.... ماهم که بیسوادتر از

این حرفها، خلاصه از کوره در رفتم و گفتم می دونی چیه؟ همه اینها یعنی «خدا»! 

که یکهو مثل برق گرفته ها، همون گوشه ای که نشسته بود خشکش زد و رفت توی فکر؛ حالا

دیگه نوبت من بود که روی او زوم کنم و سیر تماشا...... راستی برای این کلمه زوم باید یه فکری

بکنیم ها !.....


 

 

سلام پانزده

( خیط)

شب بسیار سردی بود، همگی در محوطه تیپ، منتظر حرکت بودیم که به منطقه عملیاتی اعزام

بشیم، سوز سرما تا مغز استخوانم رسیده بود و از لاعلاجی به این طرف و آن طرف  میرفتم  که از

این سرمای طاقت سوز کمی خلاص بشم، که چشمم به سنگری افتاد که پاسداری با لباس سبز رنگ

از آن خارج می شد. جلو رفتم و گفتم برادر؛ پتویی ، چیزی داخل سنگر تان ندارید که خودم رابا

اون گرم کنم ؟

با یک نگاه «عاقل اندر سفیه» نگاهم کرد و گفت:«  هی داداشی! همیشه وقتی چیزی می خوای

برای تمام گردانت بخواه» که ناگاه متوجه اوضاع شدم، گویا همه را جز خودم فراموش کرده بودم،

خجالت کشیدم و برگشتم .

از اون جا بود که فهمیدم بیقرار کسی نیست که تنهابه فکر خودش باشه .ای کاش همیشه و

همه جا، همگی باهم، بیقرار همدیگه باشیم!...


 

سلام چهارده-جست و خیز

 

سلام چهارده

(جست و خیز)

گفته شده که حیوونای جنگل از خشک سالی به تنگ اومدن و یک آهو را مأمور کردند پیش

خدا بره و طلب باران کنه. آهو قبل از رفتن، گفت: موقع برگشتن اگه جست و خیز دارم نتیجه گرفته‌ام

وگرنه موفق نشده ام . خوب رفت وخدا هم  وعده باران نداد و غمگین در حال برگشتن بود که به

خودش گفت؛ حالا تا من نزد بقیه برسم مدتی طول می کشه، کاش جست خیز کنان می رفتم تا در

این مدت کوتاه، دل حیوونای جنگل خوش باشه و همین کار را هم کرد. خدا وقتی این امید آفرینی را

از آهو دید باران نازل کرد.

این قصه بیقرارترم کرده ولی نمی دونم برای شما چه فایده ای داره که اونو می خونید، به نظر

شما چه نتیجه ای میشه از این قصه گرفت؟ بیقراری رو ولش کن  !....


 

 

 

سلام سیزده

(ترمز)

داشتم به این فکر می کردم که دوباره چند وقتی هست که این کلمه «بی ترمز» افتاده

سر زبون بعضی ها، که مثلا تعدادی افراد بی ترمز؛ تو کار مملکت مانع تراشی می کنندو از

این حرفها !...

اما خداوکیلی این ترمز خیلی چیز خوبیه و گاهی خیلی خیلی لازمه، مثلا همین ماشین ها

اگه ترمز نداشته باشند صاف می افتند تو دره، یا این آدم های عصبانی اگه ترمز اخلاقی

نداشته باشند ممکنه دست به جنایت بزنند و هزاران مثال دیگه که شما بهتر می دونید.

 خلاصه تو این فکرها داشتم غرق می شدم که دوباره سروکله این بیقراری پیدا شد

و گفت: نه آقاجون؛ بعضی از این ترمزها خیلی هم بد هستند و خیلی خیلی هم بد هستند و

یه جوری آدمها را هلاک می کنند که تا خدا خدایی می کنه بدبختی ادامه داره!... مثل

همیشه گیج شدم و گفتم : مثلا کدوم ترمزها؟ گفت: مثلا همین خونه های میلیاردی، یا

همین ماشین های لوکس خارجی گرون قیمت، و یا این پست ومقام‌ها و ریاست‌های کذایی

و هزار جور مثال دیگه که گفتن نداره! حالا دیگه جاداشت که گیج و ویج بشم، گفتم: خوب

اینها چه ربطی به ترمز داره؟ گفت: آهان همه اینها ترمزهایی هستند که مانع می شوند آدمها

به فکر همدیگه باشندو به هم کمک کنندو ایثار داشته باشند و از کیان دین و مملکت و

آزادی و هزار جور وظیفه دیگه دفاع کنند!....

بادی به غبغب انداختم و گفتم: خوب شاید اینها که گفتی از « مال البیت »نباشه، که

برگشت وگفت: یه بار دیگه هم تویکی از همین سلامها گفتم که این « مال البیت» نیست و

« بیت الماله» اما تو بهتره بری ترمز عقلت رو تنظیم کنی که بفهمی کجا باترمز، کجا بی

ترمز!.......


 

 

 

سلام دوازده

(سَرِ قرار باش !)

حال می کنی؟ شب که از نیمه می گذردانگار این بیقراری کمی کم می شه، یانه زورش بیشتر

می شه؟ تو چگونه ای؟

خوب شاید تشخیص کمی سخت باشه اما هرچی هست بوی صاحب قرار می آید، گاه آنقدر

نزدیکه که منقلب می شی ولی امان از این گله ها و شکایت ها ی جورواجور و البته آن نسیم های

نوازش دلنواز که زبان دلت رو باز می کنه که: ای صاحب،  و ای مالک؛ درسته که بیقرارم ولی سرِ

قرارم ...اما چه کنم با این خشکی و سوزش دل ؟

که پیام می رسه: مگر به تو دریای اشک ندادم خودت را خنک کن و نگران مباش  که من ازتو

 تو بیقرارترم ، سرِ قرار باش!


 

 

سلام یازده

( امتحان کن)

 من می میرم برای این یه خورده بیقراری، به جون شما نباشه به جون هرچی بیقراره اگه تموم

عالم را بذارن تو یه دستم و این یه خورده بیقراری رو بذارن تو دست دیگرم و بگن انتخاب کن، بدون

هیچ معطلی بیقراری رو انتخاب می کنم و می رم پی کارم و دیگه پشت سرم هم نگاه نمی کنم.

 حتماً برات اتفاق افتاده که وقتی پاهات از زمین کنده می شه و بالا می روی، هرچه بالاترمی

ری، فراموشی بیشتر میاد سراغت و سبک تر می شی، آنهمه فکر و درد و رنج و دلواپسی تبدیل می

شه به کیف و لذت و آرامش، ممکنه بگی آرامش و بیقراری چه جوری با هم جور در می یاد؟

 جونم برات بگه که رمزش اینه که این بیقراری غیر از اون بیقراری است که بی خیالی می آره

که مال مرفهین بی درده یا مال مریض هاست. چه جوری بگم، درد داری ها، اما انگار این درد مال

خودت نیست. مال دردمندان است که تو به کول می کشی و می سوزی اما این سوزش مال ترکشهایی

است که لحظه به لحظه تن و بدن بی سنگرها را سوراخ سوراخ می کنه. گاهی هم انگار می خواد

اعضای بدنت رو از هم جدا کنه چون یک دستت به اون بالا بالاها وصله و دست دیگرت به این

آدمهای روی زمین، و هرچه زور می زنی آنهارا بالا بکشی نمی آن و انگار دستات می خواد از بدنت

جدا بشه خلاصه این بیقراری خیلی صفا داره، می گی نه؟ امتحان کن.



سلام ده

(یاعلی)

عزیزم، ایران کربلاست می دونی یعنی چی؟ وقتی بادسته حرکت می کنی و یه تیکه آهن داغ،

گردن رفیقت را می زنه می دونی یعنی چی؟ وقتی راه می ری و به ناگاه می بینی پای راست یکی

دیگه روی زمین افتاده می دونی یعنی چی ؟ وقتی برمی گردی عقب را نگاه کنی یه تیکه آهن دیگه،

یکی از چشماتو  ده متر آن طرف تر پرت می کنه می دونی یعنی چی؟ یه زمانی شیطون اینجوری

مارا می زد ولی حالا یه جور دیگه همون بلا را سر ما در می آره میخوای بدونی چطور؟

وقتی از زمین وزمان برامون شبهه درست می کنه و ما هم نمی ریم بپرسیم، شیطون داره گردن

اعتقاداتمون را می زنه اینو که حتمامی دونی ؟وقتی می خوایم یه جایی بریم و چند تا معرفت برای

آخرت و حتی دنیامون دست وپا کنیم راهمون را کج می کنه و سراز جاهای دیگه در میاریم یعنی

دست و پامون را هدف قرار داده اینو که حتما حتما می دونی ؟ وقتی می خوایم به کسانی نگاه کنیم

که حرفهاشون که جای خود داره فقط نگاه کردن به چهره شون عبادته اما برعکس به صفحه جادو

خیره می شیم مطمئن باش که یکی از چشمهامون ده متر اون طرف تر افتاده اینو که حتما حتما حتما

می فهمی؟

اون موقع که با شیطون زدو خورد داشتیم نتیجه اش یا جانبازی یا اسارت یا شهادت بود حالا

هم همین طوره، به فرمایش یکی از بزرگان، اگه توی این کش و قوس ها مرتب زمین بخوری و

دوباره یه «یاعلی» بگی و بلند بشی و در این حال از دنیا بری شهیدی!...

 


 

سلام نُه

(آب)

... و او نیامد که «فدک» را باز پس گیرد، که «فدک» حقیرتر از آن بود که «حوراء

الانسیه»و«محبوبه رب العالمین» که «آب» مهریه داشت و جهان را در اختیار؛ !!! بل آمده بودکه بار

دیگردلهای تاریک وچشمان فروهشته و بغض های فروخورده که به صورت دمل‌های چرکین باز

سربر آورده بودو شکم هایی راکه دوباره برای مال حرام له له می زد را به آوای دلنشین وحی و کلام

متین و اثر گذار رسول امین(ص) برگرداند...

... و این چنین مترنم شد که ای مردم؛ چه زود فراموش کردید و به خواب جهالت فرو رفتید.

مگر پیمان نداشتید که حاملان دین خداو پرچمداران امر ونهی باشید؟ زود بیدار شوید که، خدای

متعال، ایمان را برای تطهیر شما از شرک، و نماز را برای پاک کردن شما از تکبر،  و زکات را برای

پاک کردن جان و روز افزونی رزق، و روزه را برای تثبیت اخلاص، و حج را برای استحکام دین، و

عدل را برای تنظیم قلب،  و جهاد را برای عزت ؛!!!

 و اما اگر از علی (ع) می گوید نه به این  خاطر که نفس پیامبر(ص) است ، ونه بدین خاطر که

پسر عم رسول(ص) است ، ویا نه بدین منظور که همدم و همراز خود اوست، که این‌ها همه فدایی

وقربان آن حقیقتی است که خدای آن را تعبیه فرمودکه همانا، رسالت «امامت» است که خداوند،

اطاعت از امامت را برای نظم ملت و در امان ماندن از تفرقه و تنها راه رسیدن به فلاح و رستگاری

قرار دادو حمایت از ولایت چیزی نبود که فقط در مسجد و با یک خطبه قرار و آرام آورد...

 


 

سلام هشت

(قدری بیقراری)

مقدار قدر چقدر است؟ شب که از نیمه می گذرد درها باز می شوند، وآنها فوج فوج می‌آیند

وتو نمی بینی، مگر لشکر غفلت می گذارد...  درون را انباشته ای و انتظار بیداری داری؟ اما آنها می

آیند تا طلوع و به دنبال خود عشق و شور ومستی  می آورند و تو در خواب...  بعد از طلوع هم نمی

دانی چه شد و چه کسانی آمدند و چه آوردند و به چه کسانی دادند و تازه اگر هم می‌فهمیدی درد و

رنج و غصه و بد گمانی به خویشتن خویش شروع می شد. سستی و تنبلی همیشه راه را می بندد و

کلب معلَم همان جا قرق می کند و پارس می نماید.

قدر، آن نسیمی است که عقل را می برد و به جایش عشق را می گمارد اما تو گرچه در نسیمی

اما دریغ  از ذره ای عقل که آن راببرند و با عشق سودا کنند. وقتی درون از مادیات پر باشد درون

تجردی بیهوش است و تو را خواب می برد و این بیخودی هوسناک بسی هولناکتر از آن است که  به

وصف آید.

 یکسال گفتی خوش آن شبی که از تنهایی به درآیم و در کوچه باغ‌های مستی با معشوق سر

به دوش هم گذاریم وطی طریق کنیم اما افسوس که درب خانه ات را کوبیدند و تو مدهوش و قافله

رفت ...   حال با پای زخمی و راه پر خاشاک و طریق بعید و مناظر تاریک چگونه‌ای، می نشینی یا

می‌روی؟ می روی می دانم که می روی!!!  

اما آن که تو را این زخم زد باز هم می زند وتو اگر در این حال بمیری شهیدی! باور کن که تنها

نیستی چرا که نیستی نیست شده وتو تا ابد هستی!...

 
 

 

سلام هفت

«پول شوی»

خوبی؟ دلم نمی‌خواد بیقرارت کنم ولی چه میشه کرد؟ حتماً برات اتفاق افتاده که یادت رفته

باشه پولهای جیبت رو خالی کنی و اتفاقاً لباسشویی اونا را با لباسها شسته باشه؟

حقیقتش اینه که پول از کثیف‌ترین چیزهایی است که انسان با اون سر و کار داره! چه خوبه هر

از گاهی پولامون را با لباسها بریزیم تو لباسشویی تا خوب شسته بشه!ولی نمیدونم چرا این رسانه

ها، پول شویی رو بد میدونند و دائم در مذمت اون حرف میزنند؟

چیه چرا داد میزنی؟ من امل و بیسواد هستم؟ پول شویی این نیست؟ خوب تو بگو چیه!

آهان! یعنی یک عده ای از راه اختلاس و معاملات حرام، یه پول کلانی را جمع کنند و بریزند تو یه

حسابی و بایک کلاه شرعی و مثلاً قانونی اونا را قانونی و حلال جلوه بدهند؟ آخه مرد حسابی مگه

تو مملکت اسلامی که همه مؤمن و با خدا هستند کسی از این کارها میکنه ؟

 ای وای اگر اینجوری باشه که دیگه پول شویی نیست، پول سوزیه!...... البته سوزشش بعداً

درمی‌آد، چون میشه فلز گداخته و دنده وپشت و پیشونی را تا اون آخرای آدمیت آدم رو می‌‌سوزونه.

 نه این خوب نیست و به نظر من بهترین راه پول شویی همان است که به جای چهار، پنج کیلو

لباس، چهار پنج کیلو پول بریزیم توی لباسشویی تا بشوره البته پودر هم نمی خواد، با آب کاملاً تمیز

تمیز می‌شه.


 

سلام شش

(نیس تو نیس)

حتماً شنیدی که بعضی می گن هیچی نیس؟ یعنی این که: من نیستم، تو نیستی، کتاب نیست،  یه

خورده بیقراری نیست. خلاصه میگن همه هستی «توهمات »  است. 

باید به اونا گفت: خوب کاکای جونی «توهمات است» یعنی چه؟ تا اونجا که ما می فهمیم این

«است» یعنی «هست».

حالا ناراحت نشو گاهی از دهن آدم می پره بیرون دیگه، خیلی خوب «توهم» هم نیست، شاید

حق باشما باشه، ای بابا یه دونه «باشه» هم از دهن من بیرون پرید مگه میشه جلوش گرفت.

جونم برات بگه که بعضی تا آخر قضیه پیش میرن و می گن «حق» هم نیست، خوب نباشه،

خودمونیم کم کم داره «شیرتوشیر» می شه ها.

اصلا، می دونی چیه؟ هیچی نیس. شما نیستید، آتش جهنم هم نیست، پس طوری نمیشه که یه

روزی یک نیست را بندازند توی یک نیست دیگه، یعنی« نیس تو نیس» بشه، ای ول یک قاعده به

قواعد منطق و فلسفه اضافه شد، قاعده:«نیس تو نیس»



 

سلام پنج

(پنج بار)

    پاشو، پاشو بیا اینجا بایست، نه اونجا نه، نزدیک تر، ای بابا اذیت نکن، یه خورده عقب تر، آهان

همین جا خوبه،  همین جا رو به آن طرف بایست، آفرین،

حالا چشماتو ببند و آروم آروم برو اون آخرای خودت تا اون نور قشنگه را پیدا کنی! پیدایش

کردی؟... حالا خوب به اش توجه کن! ... داره بزرگ میشه درسته؟... بزرگ شد بزرگ شد تمام

هیکلت را گرفت!...   حالا من و تو و اتاق و خونهT و ای وای، کوه و دشت و دریا و زمین و آسمان

اول و دوم و هفتم و عرش و فرش همه جا را گرفت... خدای من دیگه هیچی نیست... ولی یک

چیزی هست که خیلی قشنگه،... نه، خیلی خوشگله...  نه، خیلی با حاله... نه  اصلاً یه جوردیگه

س،...

خیلی خوب... فقط نگاه کن!...  هی رفیق چیه چرا جواب نمیدی؟ صدای منو می شنوی؟ داری چی

می گی؟... ای بابا عجب کاری کردیم ها، بابا برگرد... آهان یواش، ولی مواظب باش!.. یواش یواش

برگرد وگرنه از غصه دق می کنی ها...

خوبه! اومدی... چیه چه بود؟ یوگا؟ نه بابا این نیگاس، نگاهی بدون نگاه... اصلاً انگار یه جور

دیگه شدی ها!... اگر روزی پنج بار این کار را بکنی دیگر، ما را هم نمی‌شناسی! آن وقت میگن چرا

بیقراری!


   

سلام چهار

(ناز)

می پرسی چرا اسم اين سلامها را «يه خورده بی خیالی» نگذاشتم؟  به جون شما نباشه به جون تموم

آنهايی که خيال می کنند بی خيالند، اولش هم می خواستم اين کار را بکنم اما ديدم نه، اين يک نوع

جفاست. می پرسی چرا؟ جوابش اينه که يادته توی سلام دو، از اون ذره که تو عمق خيال هر کسی

هست ياد کرديم؟ آهان يادت اومد؟

خوب، گفتيم اون يه صفت داره که خيلی بيقرارش کرده که عاشقی است، البته اين عاشقی و بيقراری و

ذره پروری مال امروز و ديروزنيست، مال خيلی وقت پيشه، به خاطر همين هم هست که بعضی ها

يادشون رفته، می پرسی کی؟ خوب يه آدرس بهت می دهم، نکنه تو هم يادت رفته؟ ای بابا !

 يادته اون روزی که همه جمع بوديم و اون صاحب و عاشق همه ذره ها گفت: «مگر من عاشق همه

شما نيستم ؟» همگی با يه نازی که خيلی هم خريدار داشت جواب داديم و گفتيم: ما هم عاشق تو

هستيم، اما خداوکيلی پس و پيش جواب داديم ها، يعنی همه با هم نگفتيم تا خيال صاحب خيال

راحت بشه، بعضی منّ و منّ کردند و جواب دادند،

 اما بنازم به اون اولی که هنوز حرف ساقی به باقی نرسيده بود جواب داد و پشت بندش بعدی و

بعدی تا چهاردهمی که همه سلامها به گل رويشان باشه تا رسيد به ماها که هنوز هم همان ذره عاشق

تو وجودمان داره فريادش را می کشد، حالا ديدی بيقراری نه بی خيال ؟


 

سلامِ سه

(آینه)

جونم برات بگه که این به روز بودن خیلی با حاله ، چی دارم می گم اصلاً به روز بودن لازمه ، آره

اونایی هم که دنبال مُد میرن دنبال همون به روز بودن می رن حالا کاری نداریم میرسن یا نمیرسن،

اصلاً مگر به روز بودن فقط به قیافه اس ؟ ما همه چیزمون باید به روز باشه لباسمون ، موهامون ،

فکرمون، عقیده امون، باورهامون، مقدساتمون، دشمن شناسیمون ، آره همین دشمن شناسی باید کاملاً

به روز باشه که اگر نباشه عقب می افتیم و همین عقب افتادگی کمک کردن به دشمنه، آخ ببخشید بازم

رفتم تو فاز پند و نصیحت، نمی دونم این عادت کی از سرم می افته ؟...

راستی حالت چطوره؟ به روزی؟ امروز خودتو تو آینه نیگا کردی؟ این آینه هم چیز عجیبیه ها، وقتی

تو رو نشون میده کاملاً روراسته، اصلاً دروغ نمی گه، خودِ خودتو نشون میده، انگار رفتی توی آینه

یا آینه اومده توی تو ، ولی اینجوری نیست نه تو توی آینه ای نه آینه توی توهست، چی میشه که

اینجوری می شه ؟

 می گن همه عالم،  یه جوری همین جوری هاست.

 


  

 سلامِ دو

(ذره)

آیا تو، یه خورده بیقرار هستی؟                        

 یه خورده، یه ذره، یه کم، یه مثقال، مثقال ذره را که دیده ای؟ همان ذراتی که داخل کور سوی یه

اتاق تاریک به چشم میاد. فقط تو نور خورشید هم پیداست.

اگه می خواهیم پیدا باشیم باید ذره بشیم تا نور ما را نشون بده؛

 باوربکنی یا نکنی من عاشق اون ذره تو وجود توام، گیج نشو، من و تو قراره رفیق جون جونی هم

باشیم، پس دروغ و افاده وچشم و هم چشمی و گنده گویی ممنوع ، دارم راست می گم، اما خدا

وکیلی اون یک ذره نیست، یه دنیاست میگی چرا؟

حالا این دفعه وقتی خلوت کردی یه نیگا بهش بنداز، بیقرار بیقراره.البته ممکنه رفته باشه اون آخرای

وجودت، همین که بهش توجه کنی با یه نگاه خریدار، بهت رو می کنه، کاش من اون مثقال ذره بودم.

 راستی اون ذره بیقرار، کیه؟ یا اصلاً بیقرارِکیه؟ گاهی همین ذره، همه وجود تو، وجود من، یعنی دنیا

های تاریک ما را اون قدر روشن میکنه که باور کردنش مشکله. آیامیدونی ما عاشق همین چیزای

باور نکردنی هستیم؟


 

 

 

  سلامِ یک

(برگرد)

از همین ابتدای کار، قلبم را به تو تقدیم می‌کنم. می دونی چرا؟

چون می‌دونم قدرش رو می دونی. ممکنه بگی بازم حرف مفت ؟!...

به همون خدایی که تو دلای پاکه حرف مفت نیست، دلیل دارم!...

دلیلم اینه که وقتی کسی با ارزش‌ترین داشته خودش رو به کسی تقدیم می کنه طرف مقابل هم اگه یه

خورده حالیش باشه قدردانی می‌کنه و ازش خوب محافظت می‌کنه! حالا دیدی حرف حسابه!...

حالا که دلم رو به دست آوردی دلتو بده تا با این معامله پایاپای بریم پیش آن کسی که صاحب همه

دلاس.  نمی‌آی؟

می‌دونم که میای. خجالت نداره خودش هزار بار گفته "هر جا رفتی دوباره برگرد پیش خودم، تو

جات اینجاست، جاهای دیگه غریبی، غریب غربا هم که می‌دونی با یک انسان تنها چه می‌کنند؟ پس

هیچ جا نرو بیا پیش خودم، نترس آغوش من برای همه، همیشه بازه".

پس پاشو بریم منتظرمونه، با هم میریم خونه‌اش، آنجا فقط دو کلام اختلاط می‌کنیم، یک دو رکعتی با

اخلاص، همه چیز حلّه، یعنی او همه چیز را حل می کنه. نکنه با من بودن برات سخته؟ خیلی خوب

تنها برو، تنهای تنها، شاید اینجوری بهتر هم باشه اما دیر نکن فقط حواست باشه وقتی رفتی و قد

قامت گفتی و دوستی اقامه شد حواست را خوب جمع کن بقیه کارا رو خودش درست می‌کنه. هی

رفیق ما را هم فراموش نکن، غرق هم که بشی ما را فراموش نکن، آخه واسه همین دلمو بهت دادم و

دلت را ازت گرفتم.

بیقرار